بازافرینی كوه به كوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد

فال روزانه

بازافرینی كوه به كوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد

بازافرینی كوه به كوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد

تحقیق مقاله یا انشا درباره كوه به كوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد

از خانه زد بيرون . كلاهش را گذاشت روي سرش و همينطور كه آواز مي خواند دستهايش را گذاشت جيبش و به قدم زني مشغول شد .

هر روز صبح از خانه بيرون مي رفت و شب بر مي گشت واين شده بود كار هر روز او .

اما اين مرد يك عادت بدي داشت كه به خاطر اين عادتش مردم رفت و آمدي با او ندا شتند .

مرد به همه وعده هاي دروغين مي داد به هر كس كه مي رسيد وعده ي يك كار غيرممكني را به او مي داد ! مثلا روزي به اهالي روستا گفت كه به آسمان مي رود و تكه اي از آن را برايشان مي آورد !

مردم شگفت زده شدند و باور كردند كه برايشان تكه اي آسماني مي آورد .

مردك مدتي از چشم مردم دور ماند و به شهر رفت. مردم در غياب او فكر مي كردند كه او به آسمان رفته و تكه ها را جمع مي كند .

روزها و شبها گذشت تا اينكه مرد آ مد .

اهالي روستا با ذوق و شوق براي گرفتن تكه ي آسماني پيش او رفتند .

ولي مرد با حالت تمسخر گفت وقتي خواستم برايتان تكه اي از آسمان جدا كنم ، ليز خوردم و به پايين افتادم و فقط توانستم يك تكه براي خودم بياورم كه آن را نيز گم كردم !

مردم ناراحت و عصبي به خانه هايشان برگشتند .

مرد از اينكه توانسته بود اهالي روستا را برآن باور كند كه به آسمان رفته است خوشحال بود.

مرد هر روز وعده ي ديگري مي داد و مردم را فريب مي داد .

تا اينكه بالاخره مردم تصميم گرفتند كه ديگر به حرفهاي او گوش ندهند .

بازافرینی كوه به كوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد

مرد از اين كار اهالي عصباني شد و هر روز وعده غير ممكن تري به مردم داد.

ولي هيچكس به حرفهايش گوش نكرد. مرد از اين وضع خسته شد ، روزي به طرف دو كوه بلند روستا رفت و آنجا استراحت كرد.

از دور پير مردي را ديد كه به طرفش مي آيد.

فكر كرد كه مي تواند اين پير مرد را با وعده هايش فريب دهد.

هدف مرد از اين كار را هيچكس نمي دانست و فقط مي گفتند كه او براي خوش گذراني مردم را فريب مي دهد وخود از اين كارش خوشحال مي شود ! پيرمرد نزديكتر شد.

به دو كوه بلند كه سر به فلك كشيده بودند نگاهي انداخت و گفت : عجب عظمتي ! چه كوههاي بلندي ! مردك نيز به كوهها نگاه كرد و گفت : بله كوههاي بزرگي هستند.

پيرمرد عصايش را انداخت زمين وكنار مرد نشست.

مردك فكري به سرش زد. رو به پيرمرد كرد و گفت : مي بيني اين دو كوه چگونه محكم و استوار ايستاده اند، من مي توانم اين كوههاي استوار را با زور بازوان خود به هم بچسبانم !! پيرمرد از اين حرف مرد تعجب كرد و فكر كرد كه او ديوانه است .

آن دو كوه فاصله كمي از هم داشتند ولي چسباندن آنها به يكديگر ، آ ن هم با زور بازو كار آساني نبود ! اصلا غير ممكن بود !

مردك گفت : من سالهاست كه اين كار را مي كنم و هر دو كوهي كه به هم چسبيده اند كار بازوان من است ! اين كار براي من مانند آب خوردن مي ماند.

حالا چشمايت را باز كن و نگاه كن . مرد به طرف كوهها رفت . پيرمرد داشت باور مي كرد.

مرد نزديك يكي از كوهها شد و از پشت به كوه با دستهايش فشار داد .

پيرمرد كمي منتظر ماند و بعد خسته شد و ديد كه كوهها هيچ تكاني نخورده اند ! بلند شد كه عصايش را بردارد و برود ناگهان ديد مرد نيست.

فكر كرد كه فرار كرده ولي يادش آمد مرد به او گفته بود كه از پشت كوه فشار خواهد داد.

پيرمرد فكر كرد مرد در آنطرف كوه است .

بازافرینی كوه به كوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد

نشست و منتظر چسبيدن كوهها به همديگر شد خورشيد كم كم غروب مي كرد.

نه كوهها به هم چسبيده بودند و نه از مرد خبري بود ! پيرمرد فهميد كه فريب خورده است.

عصايش را برداشت و با ناراحتي از آنجا دور شد.

مردك نيز از همان اول كه به پشت كوه رفته بود ، فرار كرده بود و به جاي ديگري رفته بود!

مدتها گذشت مردك با وعده هايش بين مردم مشهور شده بود و هر كس او را مي ديد ياد وعده هاي دروغينش مي افتاد و از او روي بر مي گرداند.

روزي براي خوش گذاراني به شهر نزديك روستا رفت و با خود فكر كرد اينجا مي تواند مردم را با وعده هايش فريب دهد !

او از اين كارش لذت مي برد و در دلش به سادگي مردم مي خنديد !

آفتاب به شدت مي تابيد. به سايه درختي خود را رساند و به فكر فرو رفت .

در همين لحظه مرد پيري كه دست و پايش مي لرزيد نزديكش شد و به درخت تكيه داد .

مردك انگار آن پير را جايي ديده بود !

سرش را انداخت پايين و خود را به خواب زد.

مرد پير با صداي لرزانش رو به مردك كرد و گفت: چطوري پسرم ؟

ببينم تا حالا چند كوه را به هم چسبانده اي؟

مردك با اين حرف جا خورد و فهميد كه حتما زماني به اين پيرمرد هم وعده داده و حالا وقتش است كه فرار كند !

پيرمرد ادامه داد : تو روزي من را فريب دادي و حالا من تو را پيدا كردم.

تو گفته بودي كه كوهها را به هم مي چسباني و من نيز باور كردم و با اميد اينكه كوهها را به هم مي چسباني به تماشا نشستم ، در حالي كه مي دانستم اين كار از عهده تو بر نمي آيد و الان نيز شايد اينطور شده كه گفته اند كوه به كوه نمي چسبد ولي آدم به آدم مي رسد!!!!!!!!!!

شما میتوانید انشاهای خود را به آدرس ایمیل enshasara.ir@gmail.com ارسال کنید تا با نام شما در سایت انشا سرا قرار بگیرد.

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *