انشا درباره از زبان یک کودک بی سرپرست بنویسید.

فال روزانه

موضوع انشا از زبان یک کودک بی سرپرست بنویسید.

امشب دلم خیلی گرفته ، می خوام بعد نیمه شب برم پشت بوم با خدام قدری صحبت کنم و شاید کمی سبک بشم.

خیلی دلم می خواد به بدبختی هام، نداشتن هام، نامردمی ها، بی مهری ها، توهین ها، در هر زمان و موقعیتی که تونستن فلب رنجورمه چزوندن، اشک بریزم، گریه کنم زارزار، حیف باشه که با صدای بلند نمی تونم، فریادی سوزناک بکشم و بعدش یه شکم سیر گریه کنم.

من اونطور که یادم می آد از اون موقعی که خودمه شناختم با اشک و گریه، مونس و همدم بودم. خیلی اوقات در سکوتو تنهائی، خیلی از سؤالاتم به نداشته هام بی جواب می موند و پاسخی قانع کننده به آنها نمی یافتم، اما فقط با گریستن خودمو آرام می کردم و با پناه بردن به خدایم در حالی که چشمانم مملو از اشک بود، راز و نیاز می کرذم، اما فردای همان روز و فرداهای دیگر، اقوامی که بعدآ یافتم و خود را دایه ی مهربانتر از مادر نشان می دادند، چنان زخم هایی بر روح و پیکر بی جانم زدند و می زنند، که فکر می کنم نه در این دنیا و نه در دنیای واپسین، سال ها پس از مرگم نیز از خاطرم محو نخواهد شد.

خدایا! بارالها! به کدامین گناه ناکرده مستوجب چنین عقوبتی گشتم؟ نمی شد مرا نمی آفریدی؟ آیا با عدم وجود من، آفرینش و چرخ گردون سپهر از حرکت باز می ایستاد؟ خداوندگارا ! تو که شاهد بی مهری های بچه های محل، همکلاسیام و خیلی از کسانی که به نحوی اقوامم شدن بودی، با گریه هام گریستی، با شادی هام اگه شادی داشتم، شاد بودی و با خنده هام خندیدی، اما یک بار هم نشد حتی به یکی از صدها سؤالم پاسخ دهی.

خدایا ! تو خود شاهد و گواه بودی که با تمامی ناملایماتم سوختمو ساختم، صبر کردم و سکوت، هیچگاه با نامردمی ها، نا مهربانی ها، تمسخرها، توهین ها ( از هر نوع و از هر نوع برخوردی، چه خصوصی و چه در میان جمع مقابله به مثل ننمودم. فقط سکوت نمودم و در عوض به تو پناه آوردم، یادت میاد با چه فریادهایی در سکوت و آرامی دشت و صحرا فقط و فقط تو را خواندم…

فریاد کشیدم: “خدایا… خدایا…، به دادم برس خسته شدم.”

همچنین بخوانید: انشا در مورد چگونه ما ایرانیان می توانیم چراغ فروزان علم را بر فراز همه جهان روشن کنیم؟

خدایا یادت میاد چند بار ناامید شدم؟ اما همیشه نوری مرا به صبر و سکوت فرا می خواند. همیشه و همیشه فقط صبر کردم و با سکوتم، چشم به چشم این نامردمان دوختم؛ اما گویی شرم و حیا از چشمان بندگانت رخت بر بسته، چنان به عواطف، آمال و آرزوهای انسان لطمات سنگین فرود می آورند که دیگر یارائی و تحمل خویش را از دست داده ام.

خدایا! نمی شد مرا لااقل حیوان می آفریدی؟ یک پرنده، یک جونده، یک قورباغه؟ یک الاغ، یک مورچه، یک بز، یک مار، یک… نه یک بدبخت بخت برگشته… لااقل در بین حیوانانت بیشتر از این انسان ها مهر و عاطفه جاریست. کدام الاغی تا به حال دیده شده با جفتک فرزند خود را بکشد؟

کدام ماری تاکنون فرزند خود یا فرزند لانه ی مار بغل دستی را نیش زده؟ کدام قورباغه ای تا صبح در گوش کودکش تا بحال لالائی نخونده خوابش برده؟ کدام پرنده ای جوجه هاشو تو لونه تنها رها کرده و رفته؟ کدوم حیوون خونخواری تا به حال فرزندش رو سپر بلای خودش کرده؟ کدوم جونده ای کودک چش بسته شو بیرون از لوونه گذاشته و رفته؟

خدایا! چرا این دفعه تو سکوت کردی، بازم مثل همیشه؟ جواب بده؟ کدوم مرغی، کدوم پرنده ای جوجه هاشو زیر بالو پرش نگرفته؟ کدام یک از موجوداتی که به نام حیوان و بی شعور خلقشون کردی تا به حال، به موجودات هم سنخشون بی احترامی و بی محبتی کردن؟ خدائیش بگو؟ ناراحت نمی شم، منو شما که این حرفارو با هم نداریم… بگو… بگو که امشب بازم مورد بی مهری و توهین آنچنانی که خودت می دونی قرار گرفتم و پاک داغونم کرده، آتیش گرفتم؛ خیلی ازت دلخورم، هر چند خیلی می خوامت، اما بیش از حد ازت دلخورم. بدت نیاد هیچ تو این چند سال یه جوری، یه راه خوبی جلوم نذاشتی که از این آدمای خوش ظاهر بد باطنت خلاص بشم…

خدایا یه خواهشی دارم، این بار اجازه بده خودم باشمو خودم؛ همانطور که خودتم همیشه خودتیو خودتی؛ یه امشب رو بذار خودم باشمو خودم… هر چند ما آدما لحظه ای نمی تونیم بی تو باشیم و خودمونم این حقیقتو می دونیم ولی خودمونو پیشت لوس می کنیم…

خدایا تنها کسی که دارم توئی، با تو همه چیزم و بی تو هیچ…

خوب شد که باهت حرف زدم…

خیلی سبک شدم…

شما میتوانید انشاهای خود را به آدرس ایمیل enshasara.ir@gmail.com ارسال کنید تا با نام شما در سایت انشا سرا قرار بگیرد.

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *