مقدمه
برای مدتی طولانی در ویترین یک مغازه لوکس بالای شهر جای داشتم.
افراد زیادی از صبح تا ساعات پایانی شب مقابل این ویترین ایستاده و نگاه بسیاری از آنها نیز در نگاه من گره میخورد.
اما در واقع کمتر کسی علاقهای به امتحان کردن من داشت.
فکر میکنم قیمت بالایی که فروشنده بر پایه ویترینی من نصب کرده بود، باعث میشد که حتی متمولان شهر کمتر درخواست امتحان و خرید من را بدهند.
قبول دارم، این قیمت زیادی برای خرید یک جفت کفش محسوب میشد.
بدنه
سرانجام روزی نگاه زن جوانی روی من ثابت ماند و همان لحظه دریافتم که علیرغم گران قیمتیام، برای خرید من وسوسه شده است.
او از مقابل ویترین عبور کرده و من آهی از سر ناامیدی کشیدم؛
اما بلافاصله پس از چند ثانیه دوباره بازگشت و نگاه دیگری به من انداخت.
یک، دو و سه! زن جوان داخل مغازه شد و از آقای مغازهدار خواست تا یک جفت از مدل من را به او بدهد تا در پاهایش امتحان کند.
مغازهدار متوجه نبود، اما من میدانستم که تنها نمونه باقی مانده از مدل من، خودم بودم که در ویترین جای داشتم.
جناب آقای مغازهدار در قفسهها به دنبال نمونهای از من گشته و وقتی کاملا مایوس شد، به سراغ ویترین آمد.
او درب ویترین مغازه کفش فروشی را از داخل باز کرده و با احتیاط هر دو لنگه من را بیرون آورد.
ذرهای گرد و غبار بر تن من ننشسته و کاملا تمیز و براق بودم.
مرد فروشنده لنگه راست من را به زن جوان داد. او با احتیاط پایش را در قالب راحت و شیک من فرو برده و جالب است بدانید که کاملا اندازه پایش بودم.
به همین ترتیب لنگه چپ را نیز گرفته و به پا کرد.
لنگه چپ من نیز به راستی برازنده و سایز پای او بود.
او قدمی مقابل آینه مغازه کفش فروشی زده و به گام های خود در آینه نگریست.
از نگاهش مشخص بود که از شمایل و ترکیب من در پاهای خود، راضی است و مورد پسندش قرار گرفتهام.
او بی آن که چانهای بزند، قیمت من را پرداخت کرده و کفشهای قدیمیاش را در کیسهای گذاشته و از مغازه خارج شد.
احساس فوق العاده ای داشتم.
زن جوان با احتیاط و با نرمش گام برمیداشت و گویی در قدمهایش آهنگ موزونی جریان داشت.
با هم به مغازه کیف فروشی رفتیم و در آن جا نیز کیفی ست و هماهنگ با رنگ و ساختار من خریداری کرد.
من بسیار هیجانزده بودم و در تمام طول مسیر نیم نگاهی به کیف دستیاش داشتم که در هماهنگی با من خریداری شده بود.
همچنین بخوانید: موضوع انشا مناظره خیالی موج و صخره
نتیجه گیری
دوران خوش گذرانی من همراه با رفت و آمدها و گردشهای زن جوان، چندان دیر نپایید.
او خیلی زود از من دلزده شده و جایی در جاکفشی برایم پیدا کرد!
هر روز که قصد بیرون رفتن از خانه را داشت، آرزو میکردم که من را از میان کفشهایش انتخاب کند تا با هم به گردش برویم، اما او دیگر من را نمیدید.
یاد اوضاع سابقم در ویترین مغازه افتادم،
اما اینجا به راستی تلختر و بدتر بود.
دوران حضورم در ویترین مغازه، امیدی به فروش رفتن همراه داشتم و هر روز با دهها چشم مشتاق و جستجوگر روبرو میشدم.
اما اینجا، داخل این جاکفشی تنگ و تاریک، نه امیدی همراهیام میکند و نه سرگرمی با دیدن مردم دارم.
همه جا تاریک و دنیا سرد و بیروح به نظر میرسد.