در این مطلب از وب سایت انشاسرا، یک انشای زیبا با موضوع خاطرات یک درخت کهنسال آماده کرده ایم که امیدواریم مورد پسند شما عزیزان قرار گیرد.
نهالی بیش نبودم وقتی برای اولینبار دستی من را برداشت و در دل خاک نشاند.
باران آبم داد و با وزش باد به رقص درآمدم.
صدها بهار و تابستان و پاییز و زمستان را گذراندم.
صدها بار در بهار برگ دادم و در تابستان میوه و در پاییز زرد شدم و در زمستان بیبرگ. و باز بهار برگ دادم و…
درختان دیگری نیز در این حوالی بودند.
هرکدام چندسالی زیست کردند و بعد فرسودند و با وزش باد درهم شکستند.
جایشان دوباره جوانهای سبز شد و اگر شانس میآورد قدی میکشید.
کمی آن طرفتر در همسایگی ام درختی بود بلند و تنومند.
چندی پیش کسی آمد در زیر سایهاش آتشی روشن کرد.
آتش به جانش افتاد و دیگر نفس نکشید؛ برگ نداد؛ سبز نشد…
آدمهای زیادی زیر سایه من آرمیدهاند و دستهای زیادی از دامن من میوه چیدهاند و تیزیهای بسیاری تنم را رنجانده است.
تنم پر است از خاطرات و اسامیها و یادگاریهای کسانی که شاید هیچوقت دیگر ندیدمشان.
دقیق خاطرم نیست که در چند عکس دست در گردن آدمها انداختم و خاطرهای ثبت کردم و چند نفر با برگ و شاخههای من آتشی روشن کردند و مدتی تن آسودند.
شیرینی میوههایم را چند نفر چشیدند و شاخههایم سنگینی چند نفر را احساس کرده است.
همچنین بخوانید: انشا در مورد اگر من یک درخت بودم!
عاشق وقتهایی بودم که طنابی را به دست میگرفتم تا کودکی تاب بازی کند؛
عاشق و معشوقی دورم بچرخند و فیلمهای هندی را به سخره بگیرند؛
دلم میگرفت وقتی کسی به تنم تکیه میداد و بغضش میشکست؛
یا آدمهایی که میآمدند و میرفتند و هرآنچه آورده بودند را کنارم به جا میگذاشتند…
بعضیها آنقدر دوست داشتنی بودند که آرزو میکردم کاش من هم میتوانستم همراهشان بروم.
گاهی هم دلم میخواست پا داشتم و دور میشدم از سکوت دشت؛ میرفتم و در حیاط خانهای جا خوش میکردم و همدم تنهاییهای پیرزنی میشدم.
پیشترها آسمان این حوالی آبی بود و صدای پرندهها غالب؛
اما چندیست صدای ماشینها و آدمها هرروز دارد نزدیک و نزدیکتر میشود.
ماشینهای سنگین میآیند و میروند و خاک را میکوبند.
هرروز صدای اره برقی بلند میشود و رعشه بر تنم میاندازد.
هرشب خواب میبینم تنم را به آغوش اره سپردهام و جسدم را بار کامیون میکنند.
دیروز مردی با ارهای در دستش روبرویم ایستاد؛
سری بلند کرد و قامت بلند و خمیدهام را نظاره کرد؛
تمام کابوسهایم داشت تعبیر میشد؛
اما ناگهان کسانی آمدند و دورم حلقه زدند و مانع آسیب به من شدند.
چهرهشان برایم خیلی آشنا بود.
فکر کنم در کودکی چندباری دیده بودمشان و با طناب در دستم تاب بازی کرده بودند…
دوست عزیز، لطفا نظر خود در مورد انشا درباره خاطرات یک درخت کهنسال را در قسمت نظرات با ما در میان بگذارید. با تشکر.