انشا درمورد کودکان کار

فال روزانه

کودک کار

انشا درمورد کودکان کار

مقدمه

دستان یخ‌زده، تراژدی کودکانی است که سرنوشت آنان در خیابان رقم می‌خورد، این کودکان به‎خاطر تهیه تکه‌نانی برای خانواده از تحصیل بازمانده و آینده‌ای پُر از آسیب در انتظارشان است؛ این پدیده فضایی را ایجاد کرده که بغض جامعه بوده و وجدان هر انسان پاک سرشتی را می‌رنجاند.

بدنه

حرف از «سینما» که شد، لبخندی به لبش آمد و چشمهایش برق زد. تا حالا سینما رفتی؟ «نه نرفتم. باید کار کنم. باید خرج خونه‌مون رو بدم». اصلا دوست داری بری سینما؟ «آره ولی باید کار کنم.»

گوشه‌ ایستگاه مترو ایستاده بود، با لباسی مرتب، صورتی تمیز، کوله‌ای بر دوش، دستی پر از بادکنک و نگاهی سرد و خیره آدم‌هایی را نگاه می‌کرد که در ساعت‌های اول صبح با عجله از جلویش رد می‌شدند بدون اینکه به بادکنک‌ بزرگ باد شده‌ی جلوی پایش که تقریبا هم قدش بود، توجهی کنند.

یک نفر نزدیکش شد. قیمت بادکنک‌هایش را پرسید. «دو تا پنج تومن». تک تک بادکنک‌ها را با دقت نگاه کرد و قیمت را دوباره پرسید و پسر بی هیچ تلاشی برای وادار کردن زن به خرید، حرفش را تکرار کرد.

نزدیکش شدم. سلام. اشکالی نداره چند تا سوال بپرسم؟ «سلام. از من؟… باشه».

چند سالته؟ «۱۲ سال». مدرسه هم میری؟ «بله». همیشه اینجا کار می‌کنی؟ «آره ولی مدرسه که می‌رفتم بعدازظهرها میومدم.» یعنی نمی‌خوای دیگه مدرسه بری؟ «چرا می‌رم ولی باز هم کار می‌کنم». تنها کار می‌کنی؟ «نه برادرم هم هست. یک سال از من بزرگتره». پدر و مادرت کجا هستند؟ «بیکارن. نمی‌تونن کار کنن. پیرن….»

سخت جواب می‌داد ولی کم کم زبانش باز شد و راحت‌تر حرف زد. از وضعیت مدرسه‌اش گفت. اینکه نزدیک باز شدن مدرسه‌ها هستیم و یک نفر چند روز پیش مقداری وسیله و لوازم‌التحریر به او و برادرش داده؛ مثل مداد رنگی و دفتر و …

از تفریح و سرگرمی‌هایش پرسیدم که گفت، باید کار کند چون خرج خانه‌ با او و برادرش است. تفریحش هم فقط تلویزیون است و کارتون‌ و بعضی سریال‌هایش. اما اسم‌ خاصی از فیلم‌ها و بازیگرها یادش نبود.

از سینما هم پرسیدم، لبخندی به لبش آمد و چشمهایش برقی زد. اما فقط نگاه کرد و چیزی نگفت. تا حالا سینما رفته‌ای؟ «نه». دوست داری بری؟ «تا حالا نرفتم.

از جلوش رد شدم ولی تو نرفتم.» چرا؟ «باید کار کنم.خرج خونه با ماست.» با خانوادت هم نرفتی؟ «نه اون‌ها پیرن. داداش بزرگترم چند ماه پیش مُرد. دیگه ما باید جای اون کار کنیم.»  پس یعنی قبلا کار نمی‌کردی؟ «نه. خرج خونه با داداشم بود.»

خب حتی تا حالا نشده بیرون، از جلوی سینما که رد می‌شی بخوای بری فیلمی ببینی یا اصلا داخل سینما رو ببینی؟ یا تبلیغ هیچ فیلمی را هم در تلویزیون ندیدی که دوست داشته باشی بری؟ باز هم فقط نگاه و لبخندی محو اما بعد از چند ثانیه انگار تصمیم گرفت حرف مهمی بزنه، «یه بار فیلم بازی کردم» جدی؟ چه فیلمی؟ «لاتاری».

لاتاری؟! «آره.اما خودم هنوز ندیدمش. تو سینما بهمن بود.» چه نقشی داشتی؟ بعد از کمی مِن و مِن… «کم بود نقشم…. شیشه پاک کردم. یک بار هم گفتن از اینجا رد شو برو اون سمت که خوب نبود، گفتن دوباره برو، بیا.»

نقشت با کدوم بازیگر بود؟ «اسماشون رو نمی‌دونم. ولی یه خانومی بود. خوب بود. لاغر بود.» چرا نرفتی فیلم رو ببینی؟ «آخه باید کار کنم.» خُب پول هم که داری. «پولم و میدم به مامانم. اما یه کمی از فیلم رو دیدم. همون روز که به من گفتن از اینجا تا اونجا برو، بعد تو دوربین‌شون نشونم دادن.»

دستمزد هم گرفتی؟ «روزی ۹۰ تومن. دو روز کار کردم شد ۱۸۰ تومن» پولش رو چی کار کردی؟ «همه رو دادم به مامانم.»

دوست داری باز هم بازی کنی؟ خندید. «آره. اون موقع گفتن اگه خوب بازی کنی باز هم می‌گیم بیای بازی کنی.» دوست داری بازیگر بشی؟ باز هم خندید.

اصلا دوست داری بزرگ شدی چکاره بشی؟ «دکتر».

راستی فیلم لاتاری چند وقت پیش تو مغازه‌ها هم اومده. ندیدی؟ با شوق و تعجب «یعنی هست هنوز هم؟ باید بخرم؟…»

نه نمی‌خواد بخری.

و قرار ما می‌شود برای روزی دیگر که یک نسخه‌ی نمایش خانگی «لاتاری» را ببرم تا شاید محمد بتواند در کنار خانواده‌اش، خودش را تماشا کند.

همچنین بخواندی: چرا کودکان کار می کنند؟

نتیجه گیری

به امید روزی که کار همه ی کودکان بازی باشد.

پرستو فرهادی 

رج به رج رنج را چیده اند روبه رویت
آنچنان که هیچ آرزوی کوچکت نیز
بال نخواهد داشت پریدن را
تنها روزهایند که بی دلیل
تورا می نوردند و شبها نیز
گرسنگی بالشتت می شود
نان تازه و پنیر
رویای دور دور تو باشد!
فردا اما روزهایت بی دلیل نخواهند بود!
خواهی دید بال در پیله های رنج,
روزی پروانه ای است که بالاتر از هر دیواری
بادبادک نداشته بازی های نکرده ات خواهد شد
دیر نخواهد شد…
فردارا,
فرداهارا.
غلامرضا پروینی
#برای کودکان کار

همچنین بخوانید: چرا کودکان کار می کنند؟

شما میتوانید انشاهای خود را به آدرس ایمیل enshasara.ir@gmail.com ارسال کنید تا با نام شما در سایت انشا سرا قرار بگیرد.

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *