انشا درباره داستانی از زبان یک قطره باران

فال روزانه

انشا در مورد داستانی از زبان یک قطره باران

ابر بارید و من و هزاران قطره باران دیگر در زمین یک دشت فرود آمدیم، دانه هایی که آن جا زیر خاک پنهان بودند از قطره های بارانی که بر زمین می چکید سیراب گشتند و جوانه زدند.

از دیگران جدا شدم و راه خود را از میان خاک ها و سنگ های دشت پیدا کردم و به زیر زمین رفتم.

در آن جا به قطره های آب چشمه ای پیوستم، چشمه ای کوچک که از دل زمین می جوشید و بیرون می آمد، با آب چشمه دوباره به روی زمین سفر کردم.

نزدیک چشمه دهکده ی کوچکی بود که اهالی آن هر روز به دیدار من که حالا جزوی از چشمه بودم می آمدند.

آن ها از چشمه آب می نوشیدند، لباس می شستند و دام های شان را سیراب می کردند.

من همراه چشمه ی کوچک از دل کوه و دشت عبور کردیم و بعد به رودی پیوستیم که خروشان بود و زیبا.

سپس با رود سفر کردم، این رود در انتهای مسیر به سدی می رسید که انسان ها در پایین دست ساخته بودند.

زمان گذشت و روز ها طی شد تا به آن سد رسیدیم، بزرگ بود و عجیب و کمی هم ترسناک، ما هزاران هزار قطره کنار هم بودیم، پشت سدی بلند.

فکر می کردم رسیدن به این سد بزرگ، پایان سفر من است اما چنین نبود، روزی دریچه ی سد گشوده شد و من به بیرون پرتاب شدم، سفر نا شناخته ی دیگری آغاز شده بود.

همچنین بخوانید: انشا با موضوع وقت طلاست یعنی چه؟

از درون کانال هایی که برای گذر ما ساخته شده بود و آب را به شهری هدایت می کرد عبور کردم و به خانه ای رسیدم.

در حیاط آن خانه، باغچه ی کوچک پر از گلی بود که بسیار زیبا و تماشایی بود، و من و هزاران قطره ی دیگر به آن باغچه رسیدیم تا ادامه دهنده ی حیات آن گیاهان زیبا باشیم.

در آن باغچه، گوشه ای روی خاک افتادم، آفتاب گرم و سوزان بر من تابید و توانم را از من گرفت.

بخار شدم و به آسمان پرواز کردم.

به خانه ی اولم بر گشتم، جایی که ابر بود و آسمان آبی و من منتظر سفری دیگری شدم.

سفری که نمی دانستم این بار کجا باشد و چه داستان هایی برایم به همراه داشته باشد.

شما میتوانید انشاهای خود را به آدرس ایمیل enshasara.ir@gmail.com ارسال کنید تا با نام شما در سایت انشا سرا قرار بگیرد.

یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *